عاشقانه های من و نی نی و باباش

حاجی شدن دایی

امروز دوشنبه 30 خرداد 90 دایی محمد امروز حاجی شد طبق خبر های واصله اعمال دایی محمد تموم شده و از امروز شده حاجی محمد قربونش برم لباس احرام حتما خیلی برازندش بوده وقتی برگشت باید یه بار جلو ما هم بپوشه تا حسابی ذوق کنیم   دخملی گلم انشاالله وقتی در آینده خواستی دایی رو صدا بزنی باید بگی حاج دایی   داداش عزیزم حاجی شدنت مبارک انشالله خبر سفر تمتع رو بهمون بدی گرچه تو این قدر خوبی که خدا هم نظری خواص به تو داره من و نی نی دوست داریم حتما حتما اونجا مارو هم دعا می کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
30 خرداد 1390

ماه ششم...........

فندق مامان 6 ماهه شدنت مبارک گلکم دخملی داری حسابی بزرگ می شی و جات رو تو دل مامان باز می کنی فکر کنم جات تو دل من تنگ شده چون حسابی بالا پایین می پری چند وقتی هست که می خوام خاطره اون روزی که رفتم سونو و گفت تو به احتمال زیاد دختری رو واست بنویسم اما نشد .... جونم واست بگه دقیقا 18 هفته داشتی که من و بابا و مامان فاطمه و خاله زهرا باهم رفتیم پیش خانوم دکتر جامعی یک ساعتی طول کشید که نوبتمون شد و من با خاله زهرا با هم رفتیم داخل اتاق طبق معمول خانوم دکتر صدای قلب قشنگت رو واسمون گذاشت و بعد من رو وزن کرد که 55 کیلو بودم به خانوم دکتر گفتم که تکون نمی خوری گفت زوده هفته 20 به بعد کلی ذوق کردم چون فکر می کردم شاید مشکلی وجود داره که تک...
16 خرداد 1390

ماه پنجم

عروسک مامان تو امروز 165 روزه که مهمون دل منی یعنی امروز وارد هفته 18 و ماه  پنجم زندگیت شدی گلکم ،عزیزکم، نور چشمم ،امیدم ،دوسسسسسسسسسسسسسسست دارم  ...
14 ارديبهشت 1390

مادرانه..............

مامان گلی سلام خبر خوب اینکه شما به سلامت ماه چهارم زندگیت رو هم پشت سر گذاشتی و 14 اردیبهشت 5 ماهه می شه یعنی 5 ماهه مهمون دل منی خبر بعد اینکه یه سر رسید گذاشتم روز هایی که حوصله ندارم بیام اینجا واست بنویسم یا مطالب خصوصین و من نمی خوام کسی اون هارو بخونه داخلش می نویسم انشالله وقتی بزرگ شدی هم آدرس وبلاگت رو بهت می دم هم اون سر رسید رو تا بدونی با ما چه کردی   راستی تو با من چه پدر کشتگی داری بگو ببینم اگه جرئت داری بگو تا هزار تا بوس بوس برات بفرستم آره از دستت ناراحتم آخه آدمم این قدر تنبل هنوز نیومده قرار گذاشتی من رو دق بدی ها مامان جان آخه یه تکونی بخودت بده یکم ورجه وورجه کن تا منم یکم دلم خوش باشه بفهمم تو ...
12 ارديبهشت 1390

تولد آرام

نی نی نازم سلام ببخشید که دیر به دیر می یام و واست می نویسم آخه مامان خیلی بی حوصلس تو به خوبی خودت ببخش چند روز پیش با مامان فاطمه رفتیم و واست یکم خرید کردیم چند دست لباس خریدیم که امید وارم خوشت بیاد اگه بدونی من و مامان فاطمه با چه ذوقی لباس هات رو انتخاب می کردیم بعدم که آمدیم خونه همه آمدن لباس هات رو دیدن بابایی که کلی ذوق زده شده بود خاله طاهره و خاله زهرا هم همین طور هی لباس هارو باز می کردن می گفتن وای خدا یعنی این قدریه خلاصه اون شب همه رو شاد کرده بودی ناز دونه من دیروز هم با مامان فاطمه رفتیم موسسه تولد آرام  پیش خانوم دکتر فخار فیلم یکی از خانوم هایی که توی آب نی نیش به دنیا آ مده بود واسم گذاشت خیلی خوب بود منم حالا ...
4 ارديبهشت 1390

صدایی غریب اما آشنا ..............

عزیز دل مامان سلام ببخش مامانی رو اگر دیر به وبلاگت سر زده آخه سال نو و دید و بازدید حسابی سر گرمم کرده بود حتی سر کار هم نمی آمدم ناز گلم سال نو تو فندق مامان و بابا هم مبارک امسال من و بابا خیلی خوشحال بودیم که سال نو رو با تو تحویل می کنیم نارگلم  امروز می خوام واست یه خاطره قشنگ تعریف کنم خاطره ای که من و بابا هیچ وقت فراموش نمی کنیم آخرین شنبه سال 1389 یعنی روز 28 / 12/ 89 من و بابایی و مامان فاطمه و خاله طاهره رفتیم دکتر مامان فاطمه و من و خاله رفتیم داخل اتاق بابایی بی زبون هم بیرون اتاق منتظر و گوش به زنگ بود خانم دکتر به من گفت: بخواب روی تخت من که داشتم آماده می شدم خاله گفت :خانم دکتر می شه صداش رو ضبت کنم خانم...
14 فروردين 1390

دل تنگی ...........

کوچولوی نازم مامانی قربونت بره می دونم وقتی ناراحتم یا دلم می گیره تو اولین کسی هستی که متوجه می شه عسلم  آره مامانی امروز حسابی دل مامان گرفته آخه الان دقیقا 35 ساعت و 50 دقیقه است که بابایی رو ندیدم دلم واسش حسابی تنگ شده دیگه دلم نمی خواد بره سر کار چند ساعتی هم هست که گوشیش شارژ تموم کرده و خاموش شده اصلا خبری ازش ندارم دارم دق می کنم هوا هم حسابی بارونیه و دلگیر دلم می خواد بشینم یه عالمه گریه کنم کار بابایی خیلی خسته کنندس و خطر ناک روزی نیست تو کارخونشون که بلایی سر کسی نیاد واسه همین وقتی نتونم ازش خبری بگیرم حسابی دلم شور می زنه تو که یادت نیست چند سال پیش وقتی جفت پاهای بابا تو دستگاه گیر کرد و اگه خدا کمکش نکرده بود ...
19 اسفند 1389

درد دل

عسل مامان امروز خیلی دلم می خواد باهات حرف بزنم مهربونم نمی دونی روز ها چقدر دور می گذره آخه وقتی آدم منتظر باشه زمان واسش طولانی می شه . یه تقویم گذاشتم جلوم و دائم روز های با تو بودن رو می شمرم امروز دقیقا 62 روزه که با همیم من و تو و بابایی . هنوز نمی دونم دختری یا پسر البته فرقی نمی کنه مهم سالم بودنت و صالح بودنت هست دلم می خواد هر چه زودتر برم دکتر تا دوباره ببینمت صدای قلب نازت رو بشنوم چند روزی هست که دل درد دارم دلیلش رو نمی دونم اما بخاطر تو تحمل می کنم اما نگرانم که واسه تو ضرر داشته باشه ای کاش زود تر بشه 28 /12 تا برم دکتر و مطمئن شم از وقتی تو آمدی مامانی یکم تنبل شده بیچاره بابایی از صبح که سر کاره شب هم که م...
16 اسفند 1389

هفته نهم

ناز گل مامان تو چهارشنبه11 / 12 / 89 هفته 8 رو پشت سر گذاشتی و وارد هفته 9 زندگی تو دل من شدی هنوز تو عزیز دلم رو تو دلم احساس نمی کنم اما از حالت ها متوجه حضورت هستم دل درد سر گیجه بی خوابی شبانه گرسنگی زیاد همه بخاطر وجود تو عزیزکم خیلی نگران سلامتیت هستم سپردمت دست خدا انشالله خدا کمکت کنه تا بزرگ بشی و بیای پیش ما ما منتظرتیم  
16 اسفند 1389