عاشقانه های من و نی نی و باباش

درد دل

1389/12/16 10:23
نویسنده : مامان و بابا
356 بازدید
اشتراک گذاری

عسل مامان امروز خیلی دلم می خواد باهات حرف بزنم

مهربونم نمی دونی روز ها چقدر دور می گذره آخه وقتی آدم منتظر باشه زمان واسش طولانی می شه .

یه تقویم گذاشتم جلوم و دائم روز های با تو بودن رو می شمرم امروز دقیقا 62 روزه که با همیم من و تو و بابایی .

هنوز نمی دونم دختری یا پسر البته فرقی نمی کنه مهم سالم بودنت و صالح بودنت هست

دلم می خواد هر چه زودتر برم دکتر تا دوباره ببینمت صدای قلب نازت رو بشنوم

چند روزی هست که دل درد دارم دلیلش رو نمی دونم اما بخاطر تو تحمل می کنم اما نگرانم که واسه تو ضرر داشته باشه ای کاش زود تر بشه 28 /12 تا برم دکتر و مطمئن شم

از وقتی تو آمدی مامانی یکم تنبل شده بیچاره بابایی از صبح که سر کاره شب هم که می یاد تازه باید ناز من وتو رو بخره دلم واسش می سوزه تا می گم دلم درد می کنه رنگ از روش میپره آخه اونم خیلی نگرانته

دیشب نصف شب تو خواب می خواستم قلت بزنم کمرم گرفت ناخواسته گفتم آخ کمرم بابا از خواب پرید کمرم رو ماساژ داد طفلی انقدر خسته بود که همین طور که داشت ماساژ می داد خوابش بردبر خلاف قبل که بابا خوابش سنگین بود حالا حسابی خوابش سبک شده می ترسه بخوابه واسه من اتفاقی بیفته و متوجه نشه الهی قربونش برم که به فکر منو تو است

راستی بابایی یه کار دیگه هم می کنه اتاق خوابمون سرده واسه همین شبا زودتر میره تو رختخواب تا گرم بشه نکنه من سردم بشه وقتی می رم بخوابم می گه بیا این ور بخواب که گرمه فداش بشم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)