عاشقانه های من و نی نی و باباش

درد دل

عسل مامان امروز خیلی دلم می خواد باهات حرف بزنم مهربونم نمی دونی روز ها چقدر دور می گذره آخه وقتی آدم منتظر باشه زمان واسش طولانی می شه . یه تقویم گذاشتم جلوم و دائم روز های با تو بودن رو می شمرم امروز دقیقا 62 روزه که با همیم من و تو و بابایی . هنوز نمی دونم دختری یا پسر البته فرقی نمی کنه مهم سالم بودنت و صالح بودنت هست دلم می خواد هر چه زودتر برم دکتر تا دوباره ببینمت صدای قلب نازت رو بشنوم چند روزی هست که دل درد دارم دلیلش رو نمی دونم اما بخاطر تو تحمل می کنم اما نگرانم که واسه تو ضرر داشته باشه ای کاش زود تر بشه 28 /12 تا برم دکتر و مطمئن شم از وقتی تو آمدی مامانی یکم تنبل شده بیچاره بابایی از صبح که سر کاره شب هم که م...
16 اسفند 1389

هفته نهم

ناز گل مامان تو چهارشنبه11 / 12 / 89 هفته 8 رو پشت سر گذاشتی و وارد هفته 9 زندگی تو دل من شدی هنوز تو عزیز دلم رو تو دلم احساس نمی کنم اما از حالت ها متوجه حضورت هستم دل درد سر گیجه بی خوابی شبانه گرسنگی زیاد همه بخاطر وجود تو عزیزکم خیلی نگران سلامتیت هستم سپردمت دست خدا انشالله خدا کمکت کنه تا بزرگ بشی و بیای پیش ما ما منتظرتیم  
16 اسفند 1389

خبر آمدن فرشته آسمونی

دیروز جمعه 13 اسفند نهار خونه مامان و بابای ، بابایی بودیم قبل از اینکه بریم با بابایی تصمیم گرفتیم خبر آمدن تو ناز گلمون رو بهشون بدیم یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم اونجا بابایی اول به مامانش گفت اونم خیلی خوشحال شد و من وبابایی رو بوسید و بغلمون کرد و بعد به عمه و عمو ها گفت حسابی بازار تبریک گفتن . روبوسی داغ بود . منم که از خجالت داشم آب می شدم بابا حبیب و شوهر عمه رفته بودن نماز جمعه هنوز از در نیومده بودن داخل که این خبر خوش به گوش اونا هم رسید دوباره بوس بوس بوس بابا حبیب می گفت پس این بود خبری که هی می گفتین یه چیزی هست بعدا می گیم . آخه همون روز صبح قرار بود همه با هم بریم کوه که ما نرفتیم دلیلش رو که پرسیدن گفتیم بعدا می گیم...
14 اسفند 1389

بابای زحمت کش

نازدار مامان سلام صبح بخیر مامان امروز یه خورده بی حوصله شده آخه دیشب خوب نخوابیدم  وقتی بابا مرتضی نباشه پیشم اصلا نمی تونم بخوابم  دیشب بابایی نیومد خونه آخه مجبور بود تو محل کارش بمونه منم رفتم خونه مامان فاطمه اما تا صبح نخوابیدم نماز صبح رو که خوندم می خواستم بخوابم که خاله زهرا بلند شد بره مدرسه وای اگه بدونی چه سرو صدایی راه انداخته بود انگار می خواست کوه بکنه که اینقدر سروصدا می کرد این هم از خواب اول صبح که توست خاله جناب عالی خراب شد و اما بابایی بی زبون دیروز که صبح ساعت 6 رفته سر کار تا الان که ساعت 9:30 صبح است هنوز رنگ خونه رو ندیده بابای زحمت کشی داری واسه آینده من و تو همه کار می کنه یادت باشه همیشه باید...
10 اسفند 1389

نازدار مامان

ناز گل مامان یادته گفته بودم با اینکه دکتر با سونو واژینال تو رو دیده بود اما خیلی نگران هستم دیشب دوباره رفتم دکتر بابایی هم با من بود باهم رفتیم داخل مطب منتظر نشستیم تا منشی صدام کرد و واسم تشکیل پرونده داد فشارمو گرفت گفت مریض که آمد بیرون برید داخل دل تو دلم نبود همین جور سر پا وایسادم تا نوبتم شد با بابایی رفتیم داخل خانوم دکتر یه عالمه سوال ازم پرسید بعد هم گفت اماده شو واسه سونو روی تخت که خوابیدم خیلی نگران بودم اشک تو چشمام جمع شده بود خانوم دکتر آمد و دسته سونو رو روی شکمم گذاشت یکم تکونش داد تا تورو پیدا کرد گفت این لکه سیاه کیسه حاملگیه این سفیدی توش جنینه اینم قلبشه که داره می زنه وای خدای من این قلب نینی ناز من که داره می ...
9 اسفند 1389

بزرگ ترین هدیه تولد

گلکم امسال بزرگترین هدیه تولدم رو از خدا گرفتم امسال 16 بهمن تولدم بود و تو هدیه ای بودی که خداوند در دل من قرار داد و من  3روز قبل ازتولدم متوجه حضور تو عزیز دلم شدم دوستت دارم باتمام وجودم منتظر آمدن تو نی نی نازم هستم ...
7 اسفند 1389