یک روز بیاد ماندنی 13 بهمن 89
عزیزک مامان سلام امید وارم تو دل من جات گرم و نرم و راحت باشه امروز میخوام واسط خاطره روزی رو بنویسم که من وبابا یی فهمیدیم تو مهمون دل من هستی شب 13 بهمن بود مصادف 28 صفر طبق معمول هر سال خونه عمه فرشته مراسم بود و من و بابایی اونجا بودیم من بر خلاف هر سال که همه کارهارو اونجا رواج می دادم یه گوشه پیش مامان فاطمه نشسته بودم آخه شک داشتم تو ، تو دلم باشی و آسیبی بهت برسه مراسم که تموم شد تا برسیم خونه ساعت 11:30 بود از جلو دارو خانه که رد می شدیم به بابایی گفتم برو چند تا تست بی بی بخر اونم رفت و سه تا خرید وقتی رسیدیم خونه بابایی مجبورم کرد که برم و تست بی بی بزارم همین که من مشغول شدم خان دایی زنگ زد و با من کار داشت بابایی گوشی...
نویسنده :
مامان و بابا
17:43