عاشقانه های من و نی نی و باباش

یک روز بیاد ماندنی 13 بهمن 89

1389/12/7 17:43
نویسنده : مامان و بابا
270 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزک مامان سلام امید وارم تو دل من جات گرم و نرم و راحت باشه

امروز میخوام واسط خاطره روزی رو بنویسم که من وبابا یی فهمیدیم تو مهمون دل من هستی

شب 13 بهمن بود مصادف 28 صفر طبق معمول هر سال خونه عمه فرشته مراسم بود و من و بابایی اونجا بودیم من بر خلاف هر سال که همه کارهارو اونجا رواج  می دادم یه گوشه پیش مامان فاطمه نشسته بودم آخه شک داشتم تو ، تو دلم باشی و آسیبی بهت برسه مراسم که تموم شد تا برسیم خونه ساعت 11:30 بود از جلو دارو خانه که رد می شدیم به بابایی گفتم برو چند تا تست بی بی بخر اونم رفت و سه تا خرید وقتی رسیدیم خونه بابایی مجبورم کرد که برم و تست بی بی بزارم همین که من مشغول شدم خان دایی زنگ زد و با من کار داشت بابایی گوشی رو داد داخل دستشویی من هم با خان دایی حرف می زدم  هم چشمم به خط های تست بی بی بود با با هم دائم می پرسید چی شد .

جواب که مثبت شددنیا دور سرم می چرخید  نمی دونستم باید چیکار کنم چون هم باید با دایی حرف می زدم هم به بابا می گفتم و.......

یکم خودم رو کنترل کردم با دایی که خداحافظی کردم باباییی پرسید چی شد گفتم مثبت شده وای چه لحظه ای بود همه وجودم از خوشحالی میلرزید نمی تونستم سر پا وایسم بابایی بغلم کرد گفت راست می گی یعنی درست جوابش گفتم نمی دونم .

همون موقع زنگ زدم به مامان فاطمه جریان رو که گفتم خیلی خوشحال شد و با هم قرار گذاشتیم که به هیچ کس نگیم گرچه من مطمئن بودم مامان فاطمه طاقت نمی یاره و به خاله ها و دایی و زن دایی می گه

روز 13 بهمن رو هیچ وقت هیچ وقت فراموش نخواهیم کرد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)